جدول جو
جدول جو

معنی پهن چشم - جستجوی لغت در جدول جو

پهن چشم(پَ چَ / چِ)
دارای چشمی پهن، شوخ و بیحیا. (غیاث) (آنندراج) :
بحر و کان با تو حرف جود زدند
پهن چشم این و آن دریده دهان.
ظهوری
لغت نامه دهخدا
پهن چشم
دارای چشمانی پهن، شوخ بیحیا: بحر و کان با تو حرف جود زدند پهن چشم این و آن دریده دهان، (ظهوری)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پاک چشم
تصویر پاک چشم
آنکه از روی شهوت به نامحرم نظر نکند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم چشم
تصویر هم چشم
کسی که با دیگری در کاری رقابت کند، رقیب، حریف
فرهنگ فارسی عمید
(پَپُ)
که پشتی فراخ و با پهنا دارد. آنکه دارای پشت عریض است. اثبج. (تاج المصادر) :
سخت پای و ضخم ران و راست دست و گردسم
تیزگوش و پهن پشت و نرم چرم و خردموی.
منوچهری.
تیزگوشی پهن پشتی ابلقی
گردسمی خردمویی فربهی.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(هََ چَ / چِ)
برابر و مقابل و رقیب. (آنندراج) : آزادخان از فرقۀ غلزه ای و هم چشم با فرقۀ ابدالی بود. (مجمل التواریخ گلستانه)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ / تُ چَ / چِ)
کنایه از نابینا و بی بصر. (آنندراج) :
چه می دانند قدر روی نیکو را تهی چشمان
نباشد جز گرانی بهره از یوسف ترازو را.
صائب (از آنندراج).
، بخیل و حریص و آزمند و طمعکار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِ چَ / چِ)
قسمت مقدم چشم. مؤق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شِ چَ /چِ)
در منظر. در مرأی. برابر دیده
لغت نامه دهخدا
(چَ)
که به ریبت در نامحرمان و محارم دیگران نبیند
لغت نامه دهخدا
(پَ دَ)
دشتی عریض. دشتی فراخ. دشتی پهناور. صحرای وسیع و متسع:
ز سم ستوران در آن پهن دشت
زمین شدشش و آسمان گشت هشت.
فردوسی.
ندانست کش دست آزرده گشت
ز پیکار شد خیره در پهن دشت.
فردوسی.
همه رنج و تیمار تو باد گشت
که رستم پدید آمد از پهن دشت.
فردوسی.
نبیره پسر بود (گودرز را) هفتاد و هشت
از ایشان نبد جای بر پهن دشت.
فردوسی.
همی بود (کیخسرو) بر پیل بر پهن دشت
بدان تا سپه پیش او درگذشت.
فردوسی.
بیامد به پیش سپه برگذشت
بیاراست لشکر بر آن پهن دشت.
فردوسی.
یکی مرد بر گرد لشکر بگشت
که یکتن مبادا درین پهن دشت
که گوری فروشد ببازارگان
بدیشان دهند اینهمه رایگان.
فردوسی.
بدو گفت رستم که او خود گذشت
نشسته ست هومان در این پهن دشت.
فردوسی.
چو شد روز روشن از آن پهن دشت
بدیدند هر سو که لشکر گذشت.
فردوسی.
ستاده ست از آنگونه بر پهن دشت
کزینسان سپاهی برو برگذشت.
فردوسی.
دگر گفت چون لشکرت بازگشت
تو تنها بمانی درین پهن دشت.
فردوسی.
تو باری چه مانی درین پهن دشت
که مرگ آمد از دشت سوی تو گشت.
فردوسی.
همی بود چندان بدان پهن دشت
که لشکر فراوان برو برگذشت.
فردوسی.
دگر باره از آب اینسوگذشت
بیاراست لشکر بر آن پهن دشت.
فردوسی.
یکی بیشه دید اندر آن پهن دشت
که گفتی برو بر نشاید گذشت.
فردوسی.
چو از روز نه ساعت اندرگذشت
ز ترکان نبد کس بر آن پهن دشت.
فردوسی.
همی تاخت اسب اندر آن پهن دشت
چو یک روز و یک شب برو بر گذشت.
فردوسی.
ز کوه اندر آمد بهامون گذشت
کشیدندلشکر بر آن پهن دشت.
فردوسی.
قضا را خداوند آن پهن دشت
در آن حال منکر برو برگذشت.
سعدی
لغت نامه دهخدا
کسی که در کاری با دیگری رقابت کند حریف رقیب: هرکسی بمعرکه رسید به جهت تحصیل نام و ننگ و غیرت هم چشمان بی ملاحظه از عقب مخالفان میتاخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیر چشم
تصویر پیر چشم
چشمی که بسبب کار بسیار فرسوده و پیر شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیش چشم
تصویر پیش چشم
در منظر در مرای برابر دیده
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه دارای پشتی فراخ و عریض است: سخت پای و ضخم ران و راست دست و گرد سم تیز گوش و پهن پشت و نرم چرم و خرد موی. (منوچهری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زهر چشم
تصویر زهر چشم
غضبی که از نگاه تند محسوس شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهو چشم
تصویر آهو چشم
آنکه چشمی مانند آهو دارد کسی که دیدگانش مانند دیدگان آهو باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاک چشم
تصویر پاک چشم
آنکه بریبت در نامحرمان و محارم دیگران نبیند نظر پاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زهر چشم
تصویر زهر چشم
((زَ))
در ادبیات محاوره ای زهر چشم گرفتن کنایه از بسیار ترساندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هم چشم
تصویر هم چشم
((~. چَ))
رقیب
فرهنگ فارسی معین
حریف، رقیب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع دهستان بندپی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی